۱ جلد كتاب
۱۹,۰۰۰ ريال
پديد آورنده : ساسان ناطق
انتشارات : سوره مهر
[ بازديد : ۷۰۰۳ بار ]
معرفی کتاب: «خاکريزهاي دورهگرد» نام کتابي است از ساسان ناطق که در بر گيرنده خاطرات جانباز، علي لطفي است. اين کتاب را انتشارات سورة مهر در سال 1390، در 102 صفحة مصور، 2500 نسخه، و با قيمت 1900 تومان چاپ کرده و شامل پنج فصل است.
چکيده کتاب :
علي لطفي متولد سال 1348 و سومين فرزند خانواده است. چند سال از دوران کودکي و نوجواني خود را در روستاي ايدهلو از توابع شهرستان مشکينشهر، کنار پدربزرگش، زندگي ميکند. پدربزرگ علي انساني مذهبي و خيّر و قدرتمند است؛ تا جايي که اشرار و دزدها به خاطر وجود او به روستاي آنها نزديک نميشوند. علي سال چهارم دبستان به اردبيل ميرود تا تحصل را ادامه دهد. زمزمههاي انقلاب به گوش ميرسد و علي در راهپيماييها و برخي فعاليتهاي انقلابي شرکت ميکند. بعد از انقلاب و شروع جنگ در اسفند سال 1364 به جهاد سازندگي ميرود و از شهرهاي جنگي بازديد ميکند. سپس به اردبيل برميگردد. در ارديبهشت سال 1365 براي گذراندن دورة آموزشي 45 روزه ـ مثل کار کردن با دستگاههاي سنگين لودر، تيراندازي با آرپيجي، دورة تخريب، امدادگري، و... به ساختمان جهاد در تبريز مراجعه ميکند و اين دوره را طي مينمايد. سپس به مناطق جنگي اعزام ميشود و به فعاليتهايش مثل غذارساني به رزمندهها، جادهسازي، سنگرسازي، تعمير و سيمکشي ماشينآلات، باتريسازي، مسطح کردن جادههايي که در اثر انفجار گلولهها و خمپارهها از بين رفتهاند، و... ميپردازد. در مناطق گيلان غرب، اهواز، قصر شيرين، و... خدمت ميکند. در عمليات کربلاي 4 و 5 شرکت ميکند و شاهد فداکاريهاي رزمندگان و شهادت عدهاي از همرزمانش ميشود. يک بار که در بلدوزر مشغول کار است متوجه ميشود به عراقيها بسيار نزديک شدهاند و در پنج کيلومتري بصره هستند و راهي جز ادامةحرکت ندارند. به سه کيلومتري بصره ميرسند و در خانهاي روستايي پنان ميگيرند و بعد از دو شب با به اسارت گرفتن چند عراقي خودشان را به نيروهاي ايراني ميرسانند. تا اينکه يک روز در نخلستاني زير آتش گلولة دشمن خود را به گودالي ميرساند ولي کاتيوشايي در يک متري گودال به زمين ميخورد و با انفجار موتوري، که در همان نزديکي است، علي لطفي از ناحيه سر و صورت و پا دچار سوختگي و جراحت ميشود. در بيمارستان نمازي شيراز دو ماه بستري و جراحي ميشود و بعد در بيمارستان فيروزگر تهران چهار ماه تحت درمان قرار ميگيرد. علي لطفي تا دوم دبيرستان تحصيل کرده و اکنون پدر سه فرزند و کارمند ادارة کل راه و ترابري استان اردبيل و جانباز شصت و پنج درصد است.
گزيده متن:
ص 36: وقتي نوبت من شد پشت فرمان لودر نشستم و بعد از کمي اينطرف و آنطرف رفتن خاک تلنبار شدهاي را برداشتم و پشت کمپرسي ريختم. مربي وقتي ديد خوب کار ميکنم پرسيد: «قبلاً آموزش ديدي؟» به او گفتم موقع کار روي زمينهاي پدربزرگم چيزهايي ياد گرفتهام. مربي گفت: «تو بلدي چه کار کني. بهتر است وقتت را تلف نکني و بر روي دستگاههاي ديگر را هم ياد بگيري.» کار کردن با دستگاههاي سنگين برايم آسان بود؛ ولي سعي کردم همه چيز را اصولي و دقيق ياد بگيرم.
ص 87: يکدفعه باک موتور ترکيد. بنزينش پاشيد به سر و رويم و پشت سرش هرم داغ آتش به صورتم کوبيده شد. قدرت انجام هيچ کاري را نداشتم. شنيدم اکبر داد ميزند: «آتش گرفتم... سوختم.» بيهوش نبودم؛ ولي نميتوانستم خودم را تکان بدهم و حرفي بزنم. يکي از بچهها گفت: «خدا بيامرز ميگفت شهيد ميشود و شد.» يکي ديگر هم گفت: «نه، هنوز شهيد نشده است.»